این داستان: جدا وات دو یو وانت؟

ساخت وبلاگ
١٩٤. جالبه که بدونین ساعت های بسیاری :| از آخرین باری که من پامو از درِ خوابگاه بیرون گذاشتم سپری شده بود :| تقریبا ٩٠ ساعت :| یکم احساس غربت کردم امشب! و فقط یک ساعت بیرون موندم، کمتر از یک ساعت در واقع ١٩٥. واقعیت اینه که فردا هم نمیخوام برم دانشکده؛ گورِ پدرِ یه کلاس، اونم هشتِ صبح :| ١٩٦. دیشب تا صب حمید و دوستش که نمیدونم اسمش چیه شعر خوندن و ویس فرستادن و من پودر شدم :| جداً چه مرگم شده ١٩٧. هیشوخت :| تاکید میکنم، هیشوخت :| انجیر خشک رو تو محیطی که نور کافی نداره نخورین! یا اگه میخورین همش رو تو همون محیط بخورین، با وضوح کم :| نصفِ کرم رو توی نصف انجیر دیدم، این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 19:40

قصدم از نوشتن این پست فقط اینه که یه زمانی، مثلا چهل سالگی، اگه از شر بلایای طبیعی و غیر طبیعی مصون مونده بوده بودم؛ یه شبِ پاییزی، آبان نه، اوایل آذر؛ روی کاناپه بشینم و همونجوری که چای میخورم اینجا رو بخونم "آبانِ ٩٥ بود نقره، یادته؟ خیلی پشیمون بودی، خیلی درگیر، خیلی خسته! یکم فکر کن، خنگ شدی چرا؟ همش بیست سال پیشه! داری پاتو میخونی، بخش بیماری های ژنتیکی و کودکان، مبحث دکتر افشاریان، همون خانوم دکترِ جوونِ دوست داشتنی، هایپر کلسترومیِ فامیلی رو میخونی، از غروب داری همینو میخونی، ولی تو کلت نمیره، میدونی چرا؟ یادته؟ چار ماه دیگه هم علوم پایه دار این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 162 تاريخ : پنجشنبه 13 آبان 1395 ساعت: 5:17

١٩٠. همین چند شب پیش رفته بودم سجاد؛ پالتو بخرم و اینا! ولی سه تا نمایشنامه خریدم، از کوجا؟ از یه مغازه قدیمی فروشی! کتاباش بوی انباری میده و کهنه ست؛ لعنتی یکیشون چاپ پنجاه و ایناست!! خیلی جذابه، یعنی من بیست و اندی سال بعد از چاپ این کتابه به دنیا اومدم :/ الان پنجاه سالشه دیگه، اونقد آش و لاش که یکی از برگه هاش همون اول کنده شد :| ١٩١. استوری های اینستا داره به سمت "من دارم میرم دستشویی، مواظب خودتون باشین عشقولیا میره" [آیکون خنده و تکان سر با تاسف] ١٩٢. همین جا رسما اعلام میکنم عاشق شدم :| عاشقِ قارچِ آب پزِ آبلیمویی! اونقدر زیاد که با چشمای اشکی بهشون زل این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : فوقع ما وقع, نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 140 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 3:46

ببین خیلی جذابه ها؛ هفته دومِ شکل گیریِ جنین، ژرم سل ها یا همون سلول های زایا بدوی شروع میکنن به شکل گیری! حالا قلب کی شروع میکنه به تپیدن؟ هفته چهارم!! یعنی یارو هیچجاش تشکیل نشده ها، یه کیسه آمنیون داره یه کیسه زرده و یه دیسک زایا؛ یه جفت درست حسابی هنو نداره ها، ولی اول یه سری سلول رو میفرسته مهاجرت کنن به کیسه زرده که بشن پریموردیال جِرم سِل! یعنی قبل از اینکه خودش تشکیل شه به فکر بچشه :| در واقع ما علاوه بر حضور در شیکم مادرِ خود، حضور در شیکمِ مادربزرگِ خود را نیز تجربه کرده ایم :)))  یه همچین موجوداتی هستیما؛ البته بسیار جای تقدیر و تشکر داره که تا بل این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 164 تاريخ : سه شنبه 11 آبان 1395 ساعت: 3:45

١٨٥. در آستانه نوشتن چیز میزکی بودم راجع به بر و بچه های پزشکی که این روزا به رگبار بسته میشن ولی خب فکر کردم ول کنم جهان را، چون قهوه ام داشت یخ می کرد :دی ١٨٦. در انزوای دلچسبی غرق شده، سعی می کنم همراه با نیچه و دکتر برویر لایه های وجودی خویش را کنکاش نمایم :| فعلا در همان باکتری هایِ روی لایه شاخیِ پوست درمانده ام البته و نفوذ چشم گیری نداشتم اگه "وقتی نیچه گریست" رو نخوندین، حتما بخونین ١٨٧. جوانک سربازی در آن (اشاره به دور) حوالی هست که به تازگی شکست عشقی خورده! یه کمی احساس گناه میکنم؛ بهش گفته بودم بهتره به یگانه (اسمش یگانه نیست واقعا؛ میشه گفت مترا این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 154 تاريخ : شنبه 1 آبان 1395 ساعت: 2:40

راستش رو بخوای هیچ وقت فکر نمی کردم با یه دامن شلواریِ سبز و دمپایی های انگشتی در حالی که از سرما میلرزم، موزاییک های پشت بوم خوابگاهمون رو بشمارم! و واقعا کسی چه میدونه چرا باغچه کوچک حمید مصدق اینا سیب نداشت؟ + برای علاقه مندان به تعداد موزاییک ها عرض میکنم؛ ٣٨٨.٥ تا ++ واقعا چرا باغچه هامون سیب نداره؟ +++ بذارین یه اعترافی بکنم! من دلم خیلی تنگ شده و واقعا هیچ راهی وجود نداره!! ++++ هیشوخت کاری نکنین که هیش راهی وجود نداشته باشه! +++++ اگه مثل من دلتون خیلی تنگ شد و هیش راهی وجود نداشت پاشین برین مسواک بزنین و تو آینه به خودتون با دهن پر از کف بگین که هیش راه این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 158 تاريخ : شنبه 1 آبان 1395 ساعت: 2:39

ببین قشنگ داریم به قعرِ چاهِ ضلالت سقوط می کنیم! جداً میگم و هیچ راه گریزی هم نیست مثکه؛ البته تو باور نکن بذار یه روزی که نشستی یه جا تکیه دادی به دیوار چاه ضلالت میام میزنم رو شونت میگم؛ بیاه! دیدی؟ البته من از این آدمایِ "بیا دیدی گفتم" خیلی بدم میاد! توی اون صحنه حق میدم همون لحظه که زدم رو شونت، بِ بیا رو که گفتم برگردی با زانو بزنی تو شیکمم خون بالا بیارم آره خلاصه امروز از صب یه مصرع داشت تو مغزم چرخ میخورد با مضنون امیدی به سحر نیست و این حرفا! حالا هی سرچ سرچ که بابا چیه این شعره؛ فک میکنی گوگل چی میگفت؟ نه واقعا "ماجرای ازدواج سحر.قریش.ی و امید.علوم این داستان: جدا وات دو یو وانت؟...
ما را در سایت این داستان: جدا وات دو یو وانت؟ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2nafashaye-noghrei6 بازدید : 141 تاريخ : شنبه 1 آبان 1395 ساعت: 2:39